قاب عکسش را میبینم روبه روی در آشپزخانه زیر ساعت. هر بار ساعت را نگاه میکنی، ناخودآگاه چشمت از روی عکس عبور میکند. سالهای زیادی از رفتن صاحب عکس گذشته، ولی قاب عکس برق میزند. دستهای چروکیدهای هرروز تمیزش میکند. نمیدانم صاحب این دستها هرروز بلندبلند با قاب عکس حرف میزند یا فقط همه جملاتش را در یک آه! خلاصه میکند؛ اما ازآنچه از صحبتهای مادران شهدا دستگیرم شده میدانم همه لحظات فرزندانشان را در یادشان ثبت کردهاند. همه خوبیها، همه یادگاریها و همه کارهایی را که کردهاند، آن هم با جزئیات.
دوست دارند یاد فرزندشان زنده بماند؛ از مادری که از سال 63 گرمای آخرین بوسه پسرش را بر پیشانی خودش هنوز حس میکند تا مادری که همین چند سال پیش پسرش دوباره یاد جبهه کرد و رفت تا از حرم دفاع کند و دیگر بازنگشت. مادران شهدای رسانه ملی، شهدایی که همه رفته بودند تا گزارشی از حماسه دفاع برای دنیا مخابره کنند.
روز ۱۳ جمادیالثانی مصادف با سالروز وفات حضرت امالبنین(س)، روز تکریم مادران شهدا نامگذاری شده است. این روز امسال با شنبه 19 بهمن همزمان شده و همین موضوع خوبی است تا دمیکوتاه از نفس گرم این مادران ایثارگر بهرهمند شویم. مادران ایثارگری که از گرانبهاترین داراییشان گذشتهاند و سربلند از این گذشت بر این باورند که فرزندانشان برای هدفشان رفتهاند و جانشان را پیشکش راه خدا کردهاند.
مادرانی که فرزندانشان در حوزه رسانه مشغول به کار بودند و در همین مسیر به شهادت رسیدند. توفیقی بزرگ که آرزو میکنیم نصیب همهمان شود.
نامهای به بهشت
سکینه بیگم بنیهاشمی، مادر شهید رضا مرادی نسب از طرفداران پروپاقرص برنامه روایت فتح است، چون پسرش صدابردار این برنامه بوده است. از شهید آوینی یاد میکند و میگوید: رضا با شهید آوینی و آقای همایونفر همکار بود.
سکینه خانم به یاد میآورد روزهایی که پسرش آرام و قرار نداشته و هر بار فقط یکی دو روز در تهران میمانده و بعد دوباره به منطقه میرفته است.
او میگوید: هر بار به خاطر اینکه من نگران نشوم و از رفتن منعش کنم میگفت به شمال میروم یا میروم مشهد و بعد سر از جبهه درمیآورد. آقا رضا 28 بهار را گذرانده بود و وقتی رفت همسرش باردار بود. دخترش بعد از شهادت او به دنیا آمد. مادر از روزهای مبارزه پسر با حکومت ستمشاهی هم خاطراتی به یاد میآورد؛ زمانی که پسرش دانش آموز دوره دبیرستان بوده و مدام با ساواک درگیر میشد.
اسم رضا مرادی نسب را که در اینترنت جست و جو کنی عکسهای زیادی دارد؛ از عکسهایی که با همسرش گرفته تا قاب عکسش در دستان مادر. در سایت روایت فتح هم عکسی زیبا از او ثبت شده است. شهید آوینی پس از شهادت این همکار، نامهای برای او با نام «نامهای به بهشت، برسد به دست رضا مرادی نسب» نوشته و این نامه پرسوزوگداز بر سردر شهرداری منطقه 13 و در امور شهدای بهشتزهرا در دو قاب بزرگ نصب شده است.
مادر هرچه میگوید از پرتلاشی پسر و اخلاق حسنه؛ اما ترجیح میدهد پدر به سؤالاتمان پاسخ دهد. نگران است موردی را از قلم بیندازد. انگار همین حالا پسرش شهید شده و لازم است همهچیز درست و بجا گفته شود. جملات پدر با ادبیاتی وزین ادا میشود، چون سالها در آموزشوپرورش سمت داشته و در سالهای دور رئیس آموزشوپرورش شهرستان ماهشهر بوده است. پدر داوطلبانه اعلام میکند که هر سندی برای معرفی پسرشان بخواهیم و هر عکسی که نیاز باشد خودشان تهیه میکنند.
از سرای محله تا مستندسازان دفاع مقدس بارها به آنها مراجعه کردهاند و پدر با همین وسواس اطلاعات پسرش را در اختیارشان گذاشته است. او درباره پیگیری مسئولان از اوضاع خانواده میگوید که از کسی توقعی ندارند، اوضاع کشور را میدانند و توقعی ندارند؛ اما مادر از قطع پخش برنامه روایت فتح و کمتر شدن مستندهای دفاع مقدس ناراضی است. میگوید: این برنامهها باید باشد تا نسل جوان امروز بدانند که چه جوانانی از جانشان گذشتهاند و برای چه جنگیدهاند. از شهید «رضا» دو مستند ساختهاند که یکی به نام خود اوست. بهتازگی نیز امور ایثارگران سازمان از آنها عکس و اطلاعات گرفته است.
در پاسخ به درخواستمان برای ارسال عکس، میگویند: خودمان میآوریم که به کیفیت عکس لطمه نخورد. کیفیت عکسهایی که پسر 33 سال پیش گرفته و هنوز مثل گنجی گرانبها محافظت میشوند.
برایش دختری نشان کرده بودم
پسر خانم خلخالی از شهدای ترور است و سال 63 با بمبگذاری زیر یک ماشین به همراه چهار نفر دیگر شهید شده است.
او همان سال دختری را برای پسرش نشان کرده بود و میخواست به خواستگاری برود که پسر گفته بود این بار که برگشتم، میرویم خواستگاری، ولی هیچوقت بازنگشته بود. شهید غلامعلی عبدالعزیزی از صدابرداران سازمان بود که برای تهیه به بانه اعزام شده بود. اعظم خانم خلخالی میگوید: پسرم از جوانان انقلابی مؤمن و باغیرت بود.
او از فعالیتهای پسرش در زمان انقلاب یاد میکند و میگوید قبل از انقلاب یک پایش در هیئتها و سخنرانیها بود و یک پایش در تظاهرات؛ بعد از انقلاب هم آرام و قرار نداشت. در همه فعالیتهای انقلابی حضور داشت. مادر همچنان در راهپیماییها در جست و جوی پسرش است چون تا پیش از شهادت در همه راه پیماییها حضور داشته است. اعظم خانم به مستندهایی که از جبهه و جنگ پخش میشود دلگرم است که یاد امثال پسرش را زنده نگه میدارد و از اینکه بعد 35 سال ما هم از پسرش یاد کردهایم، خرسند است.
گرچه اعظم خانم هیچوقت از رفتن پسرش به جبهه راضی نبوده، آخرین بار وقتی پسرش میگوید «آرزویم شهادت است و دوست دارم در راه اسلام و قرآن کشته شوم» دلش نرم میشود؛ اما هنوز نمیداند چرا آخرین بار از رفتن پسرش راضی بوده است.
روز مادر، برایم جاروی نپتون خرید
مادر شهید حسنهادی خاطرات پسرش را از روزی تعریف میکند که او برای روز مادر برایش جارو نپتون خریده بود. خانم سکینه قاسمی میگوید وضع مالی پسرم جوری نبود که برایم هدیههای گران بخرد، ولی با همان حقوقی که از خبرنگاری میگرفت، سعی میکرد چیزهایی را که لازم دارم، بخرد. حاجخانم قاسمی از روزهایی که پسرش همه حقوقش را صرف کمک کردن به نیازمندان میکرده، یاد میکند و میگوید: حسن، پسری باخدا بود و همیشه به مردم کمک میکرد؛ وقتی شهید شد فهمیدیم برای کمک به یتیمها حتی پول هم قرض کرده بود. برای بچههایی که پدرانشان در زندان یا معتاد بودند و امکان مدرسه رفتن نداشتند، کلاس میگذاشتند و به آنها درس میدادند. شهید حسنهادی برای تهیه خبر به منطقه اعزام شده و در سال 65 در سن 28 سالگی درحالیکه یک فرزند دوساله و فرزند دیگری نیز درراه داشته در عملیات کربلای 5 به فیض شهادت رسیده بود. هم مادر و هم همسر شهید، انتظاری از مسئولان برای دلجویی و پیگیری امورشان نداشتهاند. مادر به یاد نمیآورد چند خبر از پسرش در تلویزیون دیده است. پس از شهادت پسرش نیز دیگر دلودماغ تماشای تلویزیون نداشته و ندارد.
با مدرسهاش دعوا کردم
سالهای فراق خانم زبیده خادمی، مادر شهید داوود جوانمرد، کمتر از مادران دیگر است. پسر او در سال 1394 در سوریه و در دفاع از حرم به شهادت رسیده است.
سالهای دفاع مقدس هم پسرش ازجمله نوجوانانی بوده که شناسنامهاش را برای بالا بردن سنش دستکاری کرده و مادرش به یاد میآورد روزی داوود وسط زنگ مدرسه به خانه آمده و به مادر گفته بود معلم ورزشمان گفته شناسنامههایتان را بیاورید و بعد یک سال سنش را در شناسنامه بالا برده و به جبهه رفته بود. زبیده خانم هم بعدازاینکه از رفتن پسرش باخبر میشود به مدرسه میرود و با آنها دعوا میکند؛ اما دیگر حریف پسر نشده و در طول سالهای دفاع مقدس بارها به جبهه رفته بود. آقا داوود به لطف خدا سلامت از آن سالها عبور میکند، اما همان تکلیفی که در سالهای دفاع مقدس حکم کرده بود به جبهه برود با آغاز جنگ در سوریه حکم کرده بود دوباره برای دفاع از حریم کشور و حرم، خانواده را تنها بگذارد و برود و بعد از 20 روز از رفتنش به شهادت برسد.
زبیده خانم درباره پسرش میگوید: داوود پسری فهمیده و بامعرفت بود. از وقتی خودش را شناخت و عاقل شد راه قرآن و مکتب را در پیش گرفت. او اولین هدیه پسرش را به یاد میآورد که یک قوری پیرکس بوده است و میگوید: کوچکترین بیاحترامی از پسرم ندیدم. همیشه وضو داشت؛ نمازش ترک نمیشد. البته مادر شهید جوانمرد از کملطفی در حق خانواده گله دارد و میگوید تازه همین امروز قرار شده از امور ایثارگران صداوسیما بعد ازچهار سال به ما سر بزنند.
دستهایم را بوسید و خندید
شهید حمیدرضا خیرخواه قمی از شهدای سانحه C130 است و مادرش خانم سیدزهرا خیرخواه ساعتها از خوبیهای فرزندش حرف دارد. 14 سال از شهادت پسرش گذشته اما خاطراتش را موبهمو از کودکی تا دانشگاه و فعالیتش در برنامهسازی سازمان را به یاد میآورد. اولین هدیه ای که به مناسبت روز مادر به مادرش داده بود یک قرآن نفیس بوده که از همان سال مادر تصمیم میگیرد آن را برای مراسم عقد پسرش نگه دارد. از آن به بعد هرسال پسرش از یک هفته مانده به روز مادر هرروز برایش گل میخریده و برای خواهرهایش هم در روز مادر هدیه میگرفته است. زهرا خانم میگوید: روزی به دخترم گفت کیفش را بیاورد و بعد از داخل آن یک بسته درآورد که هدیه من بود؛ او انگشتری را که برایم خریده بود در انگشتم کرد و بعد دستهایم را بوسید و خندید. همیشه میخندید و خوشرو بود. محبت حمیدرضا برایم همهچیز بود؛ مادر، پدر، فرزند و همه کسم. هر کاری برای رفاه حال من و خواهرانش میکرد. انسانی خداترس بود و همیشه با وضو کارهایش را انجام میداد. پسرم میگفت که دوست دارم با وضو شهید شوم و انگار از شهادتش مطمئن بود. امور خیریهاش بعد از شهادت بیشتر معلوم شد. او برای روستاییان نیازمند، مایحتاجشان را تهیه و بستهبندی میکرد و در فواصل بین کارها و برنامههایش، خودش آنها را دست مردم میرساند.
تا دیر وقت کار میکرد، به طوری که معمولا نیمهشب به خانه میرسید و وقتی میدید خواهرهایش خوابند آنها را بیدار میکرد و حتی اگر شده یک شکلات به آنها میداد. معتقد بود در زمان نبودن پدر باید اینطور هوای خواهرهایش را داشته باشد. زهرا خانم آهی میکشد و اضافه میکند: پسرم چند ماهی هم در جبهه بود و آنجا کمیشیمیایی شده بود و بههیچوجه نمیتوانست سبزی بخورد؛ اما نگذاشت کسی از این آسیبدیدگیاش باخبر شود.
حتماً مادر هر بار سبزی میخورد یاد پسرش میافتد. پسر دیگر حاجخانم خیرخواه هم در سازمان است. او نیز سالها در لباس بسیجی بهعنوان رزمنده در دوران دفاع مقدس در منطقه حضور داشته است. هردو پسر او در سالهای اول انقلاب در بسیج مسجد فعال بودند و شبها پاس میدادند. حتی ماه رمضان هم بیشتر اوقات فرصت خوردن سحری راهم نداشتند، اما به کارشان برای دفاع از وطن ایمان داشتند.
شیطنتهای حمید هم بخشی از خاطرات مادر است. روزی که مادر مشغول خیاطی بوده و پسر اصرار داشته تا چرخ را برایش بچرخاند، انگشت مادر زیر سوزن چرخ خیاطی میرود و پسر دلنگران از آسیب دیدن مادر مدام دستهای مادر را میفشرده و میپرسیده که دستت آسیب دید؟
مادر شهید خیرخواه هم ساختن برنامه برای معرفی بیشتر شهدای رسانه را لازم میداند و میگوید: همه شهدا باید به مردم معرفی شوند و شهدای رسانه هم بهعنوان انسانهایی که جانشان را درراه آگاهیبخشی به مردم و نشان دادن حق فدا کردهاند، باید به مردم شناسانده شوند.
شاید در سازمان صداوسیما برای اینکه شهدایش فراموش نشوند بهتر باشد خیابانهایی یا مکانهایی به نامشان ثبت شود. یا تندیسشان بهعنوان نمادی از مقاومت و ایثار در راه آگاهی نصب شود.
او که تنها آرزویش عاقبتبهخیری جوانان است، میگوید: این یادمانها برای نسل آینده تعریف میکند که این شهدا انسانهایی پاک بوده اند و درراه هدفشان سختیهای بسیار کشیدهاند.